می آیند
سرایندگان نماز های تلخ
در پگاهانی
که خداشان را به تبعید برده اند
و زخم هاشان به پیشانی
نه زخم تظاهر
یادمان مهر های آهی ست
که هر بامداد
کودکی تاریک
بر جانمازشان می گذارد
***
سراینده ی سفره ی گلدار آسمان
و گرسنگان زمین
با دست هاشان
کوتاه
سراینده ی پلاسهای سیاه
انسان آس و پاس
رقص های ساده و مر گهای ساده
***
چه دوستانی دارم من
که به یکی دروغ
که از گلوی باد ها می وزد هر روز
آتش می گیرند
تا آزادی را
ترانه ای بر افروزند
که زندان را برهنه می کند
و نیمه ی رو ح مرا
و دریغا
خاکسترشان
اگر در فاصله ی دو باد
روح ققنوسان را نمی زیست
***
باغبانان تاکستان های شعور
سر مستان از گیلاس های شعر
در رنجستانی
که انسان را
باز می آفرینند.
***
یلانی شگفت
که با چشم خویش می خندند
و با چشم شعر
گریه می کنند
و مردگان را از قاره های گرسنگی
چونان نجاستی
در پیشگاه قاضیان
پرتاب می کنند
لاف نمی بافند
و لیلاشان
پشت پنجره نمی نشیند
تا شرابخانه کند آن دو چشم را
***
دشنه کاران در چشم خویش اند
به بویی از زیبایی
بینا می شوند
به بویی از بهار تازه می گردند
***
از محله های بی لبخند می آیند
از محله های خفه
در پنجه ی قرق
از سکوت
که بوی بنزین می پراکند
و در آتش سوزی فریاد هاشان
جزغاله می شوند و نمی میرند
لبان تلخ زمان را رها نمی کنند اینان
***
خدایانی کوچک اند
که از آیینه ی خدا بر سنگ
زاده می شوند
خدایانی
که در هر شکست
تکثیرمی شوند
ودر هر فتح می شکنند.
موسی شیرزایی